زندگی زیباست

شیما جون

زندگی زیباست

شیما جون

بوسه

                                     

          

 

کاش اون شب . . .

توی یه مهمونی با هم آشنا شدیم . اون مهمونی نقطه وصل ما شده بود . فامیل بودیم اما هیچ موقع مثل اون شب هم دیگر رو حس نکرده بودیم . با هم خیلی خوب بودیم . دیگه هر دومون می دونستیم که عاشق عشق هم هستیم . خیلی به هم نزدیک شده بودیم یه چیزی فراتر از تله پاتی با هم داشتیم .

پر از احساس و رمانتیک بود .

جشن نامزدی گرفتیم . دیگه همه می دونستن که هیچ چیز نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . پدرش تو آلمان یه دفتر تجاری داشت . بهش تماس گرفتن که پدرت اونجا سکته کرده و عمرش به تو داده و مجبوره که برای رسیدگی به یه سری کار ها به هر چه سریع تر خودش رو به اونجا برسونه .

اون هم من رو در جریان گذاشت و گفت زود بر می گردم .

هرچی بهش گفتم بذار تا منم بیام اون  مخالفت می کرد علتش رو هم بی خبری از اوضاع اونجا می دونست که شاید برای من خوب نباشه .

قول داد زود بر گرده و با من بمونه .

تا چند روز اول خودش تماس می گرفت بعد کم کم من تماس می گرفتم . می گفت اونجا کارش زیاده .

بعد دیگه اصلا جواب نمیداد . مادر و تک برادرش هم از ایران رفته بودن . اون ها هم هیچ پاسخی به تلفن های خانواده ام نمی دادن .

به همین نشون ۵۰ روز گذشت و من ساده تر از همیشه حماقت می کردم .

پدرم با دیدن اشک های حسرت شبانه من مجبور به پیگیری بیشتر شد تا جایی که از طریق یکی از دوستاش یه آشنا تو آلمان پیدا کرد و کمتر از یک هفته خبری رو بهم داد که نازه فهمیدم همه بوسه های عاشقانه ام رو هدر دادم و حروم چه کسی کردم .

پدرم با یه بغض که نمی خواست بشکونتش بهم گفت : دخترم ملوسکم فکر نکن اون تو رو عروسک قرار داده بود نه این جور نیست . اون خودش عروسک کوکی بود .

آخه مگه نمی دونی ؟

تو آلمان چشمش به یه عروسک رنگی خورده و عروسک کوکی اون عروسک رنگی شده .

اون عروسک رنگیه هم ارث پدرش رو بالا کشیده و رفته سراغ یه کوکی دیگه . . .

حالا هم بعد از گذشت سه ماه دیگه روی برگشت نداره .

بهتره اون اونجا توی غربت بمیره و تو هم اینجا تو وطن بابا بمونی .

خدای من باور کردنی نبود . باورم نمی شد. بابا داشت چی می گفت ؟!

بعد از این که بابا از اطاق رفت بغضم ترکید و گریه امونم نداد . . . حالا همش از حسرت و گریه پر هستم .

درسته خدا نذاشت بیشتر از این نامردی کنه و سزاش رو داداما . . .

گریه ها و هق هق های شبانه من در کنار حسرت های من تمومی نداره .

کاش اون شب به اون مهمونی نمی رفتم .

کاش اون شب حسم بهش مثل همیشه بود .

کاش ای کاش نمی گفتم . . .

بوسه های عاشقانه عاشق دلشکسته نگار

کار از این حرفا گذشته  تو دیگه بر نمی گردی

از همون لحظه بریدی که خدا حافظی کردی

تو بگو با چه امیدی چشم به راه تو بمونم

وقتی که از توی چشمات ته قصه رو می خونم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد