زندگی زیباست

شیما جون

زندگی زیباست

شیما جون

••๑۩۞۩๑عشق و احساس ๑۩۞۩๑••

                                                                                                                                                              

اگر او 

 

    برای تو ساخته شده 

 

     من برای تو 

 

 

         ویران شدم             

۰۰๑۩۞۩ کنار تو بودن๑۩۞۩๑ ••

                                               

                 

               بعد از تو از کدام دریچه

                        آسمان را به تماشا بنشینم                      

 و با کدام واژه عشق را معنا کنم                                

 بی تو                                

همه ی فصلها خاکستری                                                   

و همه ی ستاره ها خاموشند                             

کیفر شکستن دل من چند جاده غربت                             

و چند آسمان تنهایی است                              

باور کن                             

من هنوز هم                         

به صداقت چشمان تو ایمان دارم. 

۰۰๑۩۞۩ فقط خدا๑۩۞۩๑ ••

خدایا، من عشق به تو را هم از تو می خواهم وعشق به عاشقانت را وعشق رابه هر 

 

 کاری که مرا به تو نزدیک کند 


 خانه تو توانم کوفت .خدایا، من را چشمی ده که فقط گریان تو باشد وسینه ای که 

  

فقط سوزان تو . به من نگاهی ده که جز رو ی تو نتوانم دید .وگوشی که جز صدای 

  

تو نتواند شنید
 

خودت را معشوقترین من قرار ده . مرا عاشقترین خویش .خدایا، چشم جویبار عشق  

 مرا به تماشای دریایت روشنی ده ، 


 

 مرغ دلم که در دام توست، مبادا که یاد آشیان دیگری کند .خدایا... همزمان بارشد  

 

گیاه محبتت در باغچه ی دلم هر چه هرزه گیاه هست از ریشه بخشکان .خدایا... 


نکند که روی از من بتابی ونشود که نگاه حیران مرا منتظر بگذاری 

 ای پاسخ دهنده و ای اجابت کننده 


 ای خدای بی همتای من .

 

 

ای گل بخش دیگران از گل گلستان تو ای باغبان باغ رحمت ، ای عزیز و مهربانم ، 
مبادا دل من اسیر کوی دیگری شود و پیشانی محبت من بر خاک دیگری بساید .خدایا 
خدایا ...خدایا، مرا راهی ده که فقط به در خانه ی تو توانم آمد .دستی ، که فقط در 

بوسه

                                     

          

 

کاش اون شب . . .

توی یه مهمونی با هم آشنا شدیم . اون مهمونی نقطه وصل ما شده بود . فامیل بودیم اما هیچ موقع مثل اون شب هم دیگر رو حس نکرده بودیم . با هم خیلی خوب بودیم . دیگه هر دومون می دونستیم که عاشق عشق هم هستیم . خیلی به هم نزدیک شده بودیم یه چیزی فراتر از تله پاتی با هم داشتیم .

پر از احساس و رمانتیک بود .

جشن نامزدی گرفتیم . دیگه همه می دونستن که هیچ چیز نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . پدرش تو آلمان یه دفتر تجاری داشت . بهش تماس گرفتن که پدرت اونجا سکته کرده و عمرش به تو داده و مجبوره که برای رسیدگی به یه سری کار ها به هر چه سریع تر خودش رو به اونجا برسونه .

اون هم من رو در جریان گذاشت و گفت زود بر می گردم .

هرچی بهش گفتم بذار تا منم بیام اون  مخالفت می کرد علتش رو هم بی خبری از اوضاع اونجا می دونست که شاید برای من خوب نباشه .

قول داد زود بر گرده و با من بمونه .

تا چند روز اول خودش تماس می گرفت بعد کم کم من تماس می گرفتم . می گفت اونجا کارش زیاده .

بعد دیگه اصلا جواب نمیداد . مادر و تک برادرش هم از ایران رفته بودن . اون ها هم هیچ پاسخی به تلفن های خانواده ام نمی دادن .

به همین نشون ۵۰ روز گذشت و من ساده تر از همیشه حماقت می کردم .

پدرم با دیدن اشک های حسرت شبانه من مجبور به پیگیری بیشتر شد تا جایی که از طریق یکی از دوستاش یه آشنا تو آلمان پیدا کرد و کمتر از یک هفته خبری رو بهم داد که نازه فهمیدم همه بوسه های عاشقانه ام رو هدر دادم و حروم چه کسی کردم .

پدرم با یه بغض که نمی خواست بشکونتش بهم گفت : دخترم ملوسکم فکر نکن اون تو رو عروسک قرار داده بود نه این جور نیست . اون خودش عروسک کوکی بود .

آخه مگه نمی دونی ؟

تو آلمان چشمش به یه عروسک رنگی خورده و عروسک کوکی اون عروسک رنگی شده .

اون عروسک رنگیه هم ارث پدرش رو بالا کشیده و رفته سراغ یه کوکی دیگه . . .

حالا هم بعد از گذشت سه ماه دیگه روی برگشت نداره .

بهتره اون اونجا توی غربت بمیره و تو هم اینجا تو وطن بابا بمونی .

خدای من باور کردنی نبود . باورم نمی شد. بابا داشت چی می گفت ؟!

بعد از این که بابا از اطاق رفت بغضم ترکید و گریه امونم نداد . . . حالا همش از حسرت و گریه پر هستم .

درسته خدا نذاشت بیشتر از این نامردی کنه و سزاش رو داداما . . .

گریه ها و هق هق های شبانه من در کنار حسرت های من تمومی نداره .

کاش اون شب به اون مهمونی نمی رفتم .

کاش اون شب حسم بهش مثل همیشه بود .

کاش ای کاش نمی گفتم . . .

بوسه های عاشقانه عاشق دلشکسته نگار

کار از این حرفا گذشته  تو دیگه بر نمی گردی

از همون لحظه بریدی که خدا حافظی کردی

تو بگو با چه امیدی چشم به راه تو بمونم

وقتی که از توی چشمات ته قصه رو می خونم 

چرا نمی بینی منو

صدام نمیکنی چرا؟ چرا نمی‌بینی منو؟

چرا ازم پس میگیری شبای با تو بودنو؟

نگاه نمیکنی منو؟ چرا ازم بی‌خبری؟

چقدر باید گریه کنم چرا منو نمی‌بری؟

تشنه‌تر از اشکم و باز در انتظار هق هقم

برای بخشیدن من، بیا بیا به بدرقه‌ام

بگو نترسم از خودم که با تو التهاب نیست

بگو که در پناه تو فرصت اضطراب نیست

نگاه نمیکنی منو؟ چرا ازم بی خبری؟

چقدر باید گریه کنم چرا منو نمی‌بری؟

گریه کردم برای تو.....

در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم

در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم

در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم

در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی ایستادم و آرام گریه کردم

ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم.......!

حالا میتوانی به گریه هایم بلند بلند بخندی!

دور از تو چه میکشم

دیشب دور از تو قلم برداشته و متن زیر را برایت نوشتم تا بدانی دور از تو چه می کشم .

من نمی گویم با من حرف نزنی می میرم ولی اگه حرف بزنی زنده می مونم

حالا احساس امشبم را بخوان :

تو شب را با بالش خیس از اشک بسر کردن و از ترس اینکه

دلدارت دور از تو چه می کند و دستت را بی هوا به سویش که دردسترست نیست دراز کردن

وخود را در حفره های تنهایی یافتن را تا حالا حس کرده ای ؟؟؟

تو برای گریه کردن منتظر اشک شدن و بی دوست بودن را با تمام وجود

در یافتن و با حسرتهای بی پایان به امید اینکه روزی شاید

فقط یه جمله محبت آمیز از او بخوانی و بیهودگی این انتظاررا تا حالا احساس کرده ای ؟؟؟

به کسی دل بستن و دور از شهوت شبها را با موزیک حسرت و ترنم اشک به صبح رساندن

و تک تک امیدهای به یاس تبدیل شده دلت را تا حالا احساس کرده ای ؟؟؟

تو زندگی کردن با روح دوست و شبها را به یاد مهتاب رویش و

ستارگان چشمان دلدارت به صبح رساندن را تا حالا احساس کرده ای ؟؟؟

تونبض و تپش عشق را در رگهای دستانت که هر لحظه شوق در آغوش گرفتن یارش را دارد

و خود را در تنهایی شب میان گریه های سیاهی شب محصور دیدن را تا حالا احساس کرده ای ؟؟؟

تو به درون وتفکرات عاشقانه برگشتن و سراپا درد عشق بودن و درمان نداشتن را تا حالا احساس کرده ای ؟؟؟

تو تا لحظه ای که اشک چشمانت خشک نشده گریه کردن و با نگاههای عمیق پر ازحسرت عشق به همه جا نگاه کردن

را تا حالا احساس کرده ای ؟؟؟

تو کسی را که بیش از همه دوست داری و دستت به آن نمیرسد و بدون حضورش لحظه ای آرام

و قرار نداشتن را تا حالا احساس کرده ای ؟؟؟‌

تو محرم اسرار تنهائیت فقط قلم وکاغذ بودن و چشم به سفیدی کاغذ

و اشک قلم دوختن را تا حالا احساس کرده ای ؟؟؟‌

نمی دانم .....

ولی من تمام آنچه که گفتم با تمام وجودم احساس کرده ام .

مهربون

مهربونم

کاش میدانستی چه دردی در این صدا زدن ها نهفته

کاش: می دیدی تمام اشتیاق و حسرتی که در پشت خیسی چشمانم

مات و مبهم به زنجیر کشیده شده

داغی اشکهایم گرمی نگاهت را بر گونه هایم حمل می کنند

دلم تنگ است

دلم برایت تنگ است

دلم برای با تو بودن تنگ است

میدانی....دلم برای حرف هایت

درد دلهایت

برای نوازش هایت ...

دلم بدجوری برایت تنگ شده

اشتیاق تلخ تمام وجودم را در بر گرفته....